محراب جانمحراب جان، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 3 روز سن داره

محراب عزیز دل مامان فاطمه

روز کودک و رفتیم خونه عمه جون سمیه

گل نازم امشب بودیم خونه عمه جون شما اخه عمه عزیزت گفت که به مناسبت روز کودک میخواد کیک درست بکنه گفت ماهم بریم اونجا گلم دست گلشم درد نکنه که خیلی خسته شد عزیزم اولین سالیه که تو کنارمونیو ما هم برای پسر نازمون یه هدیه کوچولو موچولو خریدیم برای امیرنازم لگوخریدیم عمه جونم به شمادو تا کتاب می می نی هدیه داد دست گلش درد نکنه راستی یادم رفت بهت بگم شما از هدیه ای که برات خریدیم خیلی میترسی حالا فردا عکسشو میذارم برات وقتی به طرفت میگیریمش فرار میکنی واز ترس ساکت میشی یه جا میشینی ویکسره بهش نگاه میکنی به نظرم خوبه بترسی لااقل یکمی از شیطنتت کم میشه ولی میدونم که این ترسیدن لحظه ایه اخه زود ترست میریزه .        &...
17 مهر 1391

محراب و بزرگ شدنش

سلام گل نازم محراب خوشگلم  خیلی شیطون شدی به همه چی دست میزنی یعنی فضولی میکنی الانم که دارم برات مینویسم داری از سر و کول منو این لب تاب بیچاره بالا میری تازه از کارهای دیگه ات بگم که کشوهای اتاقتو باز میکنی لباسای توشو خالی میکنی وقتی که توش چیزی نموند محکم میبندیشون وانگشتاتو میزاری داخلش وقتی که دردت میاد جیغ میکشی منم  دستو پامو گم میکنم و بیشتر از خودت جیغ میکشم تو از جیغ منم میترسی و بیشتر گریه میکنی تازه بابا هم میگی اخه بابا هام شانس شون بیشتره اینم از نکته انحرافی این تیکه بعدم دد بب میگی بهتم میگیم برق کو سریع بالارو نکاه میگنی و میگی برق اخ که من چقدر عاشقتم  حالا میخوام چند تا ازعکساتو بزارم جینگیلی ....... ...
17 مهر 1391

به جشن دندونی محراب جون خوش اومدید

سلام گل مامان ببخشید که دارم برات با تاخیر مینویسم اخه این چند روز سرم خیلی شلوغ بود شرمنده تم به خدا حالا برات بگم که اون چطور گذشت اقا محراب من تا اخرین لحظه ی جشن گریه میکرد و حوصله نداشت اخ که مامان جون رو اعصابم بودی هر کاری میکردم ساکت نمیشدی اخه گلم مروارید سومیت هم داشت در می اومد چند روز بعد بود که دیدم  از لثه ی خوشگلت زده بیرون عزیزم میخوام برات چند تا عکس بزارم .....               اینم کیک دندونی جیگر مامان و بابا الهی که ما فدات بشیم                                            ...
4 شهريور 1391

دو روز مونده به جشن دندونی محراب جون

مامانی دیروز رفتم برای سفارش کیک و نوبت اتلیه و خریدن لباس جیگرم وقتی اومدم خونه لباستو پوشیدم نمیدونی چه ماهی شدی اخه تو رو نبردم گذاشتمت پیش مامان زهرا چون هوا خیلی گرم بود جشن دندونیت پنج شنبه شب بعد افطاره منو تو بابایی پنج شنبه ساعت 5 میریم اتلیه برای عکس تازه امروزم منو بابا میخوایم بریم برات هدیه دندونی بخریم حالا تو خماریش بمون بهت نمیگم چییییییییییییییییییییییییییییه ...
24 مرداد 1391

کارهای جدید محراب جونی

سلام جوجو میخوام از این چند روز برات بنویسم که چقدر بلا شدی دو روز گذشته که افطاری خونه خاله ام بودیم  دیدم  جیگر مامان از سینه خیز رفتن خسته شده داره چهار دست وپا میره مامان جون خیلی ذوق کردم طوری که از خوشحالی بغلت کردمو محکم فشارت گرفتم تو هم جیغت در اومد مامان جون دیگه داری همه شیطنت هات و شروع میکنی تو خونه که هستیم اگه سر منو دور ببینی تند تند سینه خیز و چهار دست و پا رو قاطی پاتی میری تا خودت و به صندلی جلوی اپن برسونی چون روی پایه صندلی فلزی خودتو توش میبینی جیغ میکشی و بادستای خوشگلت میزنی روش وقتی صدا میده دلت میخواد روشو بیشتر بزنی مامان  جون تو روشو میزنی و لک میکنی ومنم همش دستمال دستم دارم تمیزش میکنم مامان فدا ...
24 مرداد 1391

داستان بستنی خوردن محراب جونی

مامانی اینروز ها دیگه از دست تو نمی تونیم غذا بخوریم اخه همش دلت میخواد بخوری سفره که گذاشته میشه از خودت بیخود میشی خوشحال میشی جیغ میکشی  هر چی هم بهت بدیم بخوری مگه سیر میشی اخر با گریه و زاری باید کنار ببریمت تازه به شرطی ساکت میشی که پشتش مه مه بخوری یعنی بازم باید بخوری تو این عکسمتم بابای داششت بستنی یخی میخورد شما که چشمت بهش افتاد واویلاااااااااااااااااا شد بعدشم باباتو مجبور کردی که بهت بستنی بده شروع کردی به خوردن یکم که گذشت دیگه یخ زدی هر چی هم بابایی بهت میخواست بستنی بده خودت و میکشیدی کنار که نخوری منم تعجب کردم که تو اولین چیزی بود که خودت دیگه میل به خوردنش نداشتی ماه من        &...
21 مرداد 1391

عکسایی از خرابکاری های شیطونک مامان

محراب جونم که حسابی شیطون و ناقلا شده و چیزی تو خونه از دستش امون نداره فقط باید تو خونه دنبالش بگردیم تا خرابکاری به بار نیاره حالا اینم از عکسای شیطون بلای من                 حمله کردنت به سفره افطار و گرفتن انجیر و چنگ زدن بهش که یکی از کارهای همیشگیته مامان فدا روگیر پشتی هم که در اومده کار خود ناقلاته عسلم            ...
17 مرداد 1391