داستان بستنی خوردن محراب جونی
مامانی اینروز ها دیگه از دست تو نمی تونیم غذا بخوریم اخه همش دلت میخواد بخوری سفره که گذاشته میشه از خودت بیخود میشی خوشحال میشی جیغ میکشی هر چی هم بهت بدیم بخوری مگه سیر میشی اخر با گریه و زاری باید کنار ببریمت تازه به شرطی ساکت میشی که پشتش مه مه بخوری یعنی بازم باید بخوری تو این عکسمتم بابای داششت بستنی یخی میخورد شما که چشمت بهش افتاد واویلاااااااااااااااااا شد بعدشم باباتو مجبور کردی که بهت بستنی بده شروع کردی به خوردن یکم که گذشت دیگه یخ زدی هر چی هم بابایی بهت میخواست بستنی بده خودت و میکشیدی کنار که نخوری منم تعجب کردم که تو اولین چیزی بود که خودت دیگه میل به خوردنش نداشتی ماه من
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی