محراب جانمحراب جان، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 3 روز سن داره

محراب عزیز دل مامان فاطمه

داستان بستنی خوردن محراب جونی

مامانی اینروز ها دیگه از دست تو نمی تونیم غذا بخوریم اخه همش دلت میخواد بخوری سفره که گذاشته میشه از خودت بیخود میشی خوشحال میشی جیغ میکشی  هر چی هم بهت بدیم بخوری مگه سیر میشی اخر با گریه و زاری باید کنار ببریمت تازه به شرطی ساکت میشی که پشتش مه مه بخوری یعنی بازم باید بخوری تو این عکسمتم بابای داششت بستنی یخی میخورد شما که چشمت بهش افتاد واویلاااااااااااااااااا شد بعدشم باباتو مجبور کردی که بهت بستنی بده شروع کردی به خوردن یکم که گذشت دیگه یخ زدی هر چی هم بابایی بهت میخواست بستنی بده خودت و میکشیدی کنار که نخوری منم تعجب کردم که تو اولین چیزی بود که خودت دیگه میل به خوردنش نداشتی ماه من        &...
21 مرداد 1391

عکسایی از خرابکاری های شیطونک مامان

محراب جونم که حسابی شیطون و ناقلا شده و چیزی تو خونه از دستش امون نداره فقط باید تو خونه دنبالش بگردیم تا خرابکاری به بار نیاره حالا اینم از عکسای شیطون بلای من                 حمله کردنت به سفره افطار و گرفتن انجیر و چنگ زدن بهش که یکی از کارهای همیشگیته مامان فدا روگیر پشتی هم که در اومده کار خود ناقلاته عسلم            ...
17 مرداد 1391

محراب جونم در تولد

                                               گلم نازم سلام عزیزم دیشب تولد پسر عمه ی نازت بود من و تو باهم رفتیم اونجا اخه برخلاف پارسال که تو  توشکمم بودی امسال کنارم نشسته بودی من که خیلی خوشحال بودم اخه عشقم کنارم بود بعد از کمی بزنو برقص عمه ی عریرت کیک تولد امیر ناز و اورد به بچه هایی که اونجا بودن کلاه تولد داد عزیزم یکی از اون کلاه ها رو تو سر شما گذاشت که خیلی ناز شدی مامان بعد از بریدن کیک نوبت ک...
11 مرداد 1391