محراب جانمحراب جان، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 22 روز سن داره

محراب عزیز دل مامان فاطمه

روزهای گذشته ی مامانی و محراب

سلام مامان جون این روزها سرم خیلی شلوغ زیاد به وبلاگت سر نمیزنم عزیزم اخه کلاسام شروع شده هفته ای 4 روز میرم دانشگاه وتورو هم میذارم پیش  مامان جون زهرا دیگه زحمت داشتن تو رو میکشه تو خیلی بهش وابسته شدی من وقتی میرم دانشگاه دلم پر میکشه برای یه لحظه دیدنت مامان جون فردا مامانی زهرا داره سمنو میپزه پدر جونم قبل از اینکه تو به دنیا بیای نذر کرد که تو سالم سلامت پا به این دنیا بذاری واگه خداست برات روضه ی علی اصغر بگیره که فردا میخواد نظرش رو اجابت کنه  ...
3 ارديبهشت 1391

یه عکس جالب

سومین روز که که محراب جونم رفت خونه دایی باباش مهمون اونجا دو تا نی نی تقریبا همسن و سالش بودن که هر دو تا تقریبا یه ماهی ازش کوچیکترن. جالب این پرنیا و ایلیا بچه های دختر دایی های بابا هستن که با هم دختر خاله و پسرخاله هستن و هردوشون تو یه روز به دنیا اومد. عمه از محراب جونش و دو تا نی نی دیگه یه عکس هنری گرفت. ...
17 فروردين 1391

دایی جون محراب

سلام جیگر مامان الان دیگه هر کی باهات بازی میکنه میخندی الهی من فدای خندهات بشم وقتی می خندی یه دنیا عشق و امید و به من و بابایی میدی مامانی امروز خیلی دلم گرفته اخه دایی جونت بعد از پنج روز اومدن دوباره رفت اصفهان انشاالاه هرجا هست خدا پشت پناهش باشه دایی جون همش میگه محراب برام دعا کنه بازی ها رو ببریم دیشبم که داشت میرفت خیلی قربون صدقت رفت تازه یادم رفت بهت بگم دایی که داشت از اصفهان میومد رفت برای خودش کفش بگیره برای تو هم یه کفش خوشگل گرفت ٠٠٠٠مامانی فعلا خدافظ ...
5 فروردين 1391

بدون عنوان

دوباره سلام مامان جون این چند روز عید و میریم  خونه بزرگترها عید دیدنی وتو هم اولین عیدی هاتو  داری میگیری مامانی تازه عروسی عصمت جون دختر عمو بابایی ما همش این چند روزه میریم محمود اباد امروزم باربرون میخوایم بریم اونجا خیلی خوش میگذره ببخشید که تو خسته میشی پدر جون داره میاد دنبالمون بریم فعلا بای بای
4 فروردين 1391